فانوس خیالت را بر ایوان خاطره ها آویخته ام ودر هجوم این شبهای دلتنگی برگ به برگ دفتر انتظار را در آتش اشتیاق دیدارت می سوزانم صفحه به صفحه ی تقویم میگذرد فصلهای نبودنت به خزان میفتم در تابستانِ وجودم میسوزم بارانِ بهاری بر شیشه ی انتظارم میڪوبد و اما زمسـتانش نفسـگیر است نگاهـم سـرد آهـم سـوز پایـم سسـت و قلبــم عشق را باید دید در چهچه های چکاوکی تنها روی شاخه های خشک خرمالو در قطره های شبنم نشسته بر گلبرگهای شمعدانی و دستم از دستانت کوتاه است حتی با واژه هایی که خود می نگارم اما تو باز هم با من برای من بمان مباداکه دست کسی به تو برسد باید احساسمان را که در کوچه های بی نشان گم شده است پیدا کنیم و گره بزنیم عاشقانه هایمان را به نخ بادبادک آرزوهایمان و هوای داشتنت هر شب به سرم می زند و بغض در گلو نشسته ام در انتظار یاد زیبای توست تا در خیالی لطیف به استقبال من بیاید ای کاش بودی تا نسیم شادی از هرم نفس هایت می وزید دست نوازش بر ثانیه های پر درد من می کشیدی و صدای تپش قلب تو در تمام لحظه هایم به گوش می رسید ????عشق یعنی با یکی یکجا تماشایی شوی عاشقش باشی برایش دختر رویایی شوی راه رویایی شدن اینست که شیدایی کنی بی شراب و باده ها درگیر شیدایی شوی عشق یعنی با دو دستت موی او را شانه کن عشق یعنی با رخش درگیر زیبایی شوی گر که آتش زد به تو با آن رخ زیبای خود باکی از آتش نداری و اهورایی شوی جاده اش گر سخت و ناهموار و پر خنجر شده بی مهابا در رهش باشی و بودایی شوی بوی عطرش را اگر هرجا شنیدی هر زمان کور و کر باشی و پر از حس بویایی شوی یا که او یا هیچکس دیگر که اینست عاشقی او اگر هم شد جدا پا سوز تنهایی????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|